►▬♦ℓøv℮ meℓødi♦▬◄ |
هرکسی نفسم شد دست اخر قفسم شد، من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد ان که عاشقانه خندید خنده های من دزدید زیر چشمه ی مهربونی خواب یک توطئه می دید زندگی به من اموخت که چگونه گریه کنم اما... گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم ... تو نیز به من اموحتی که چگونه دوست بدارم اما... به من نیاموختی که چگونه تو را فراموش کنم... عاشقی را شرط اول ناله و فریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدور هر مردانه نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست هرگز برای عاشق شدن به دنبال بارون و بهار و بابونه نباش گاهی در انتهای خارهای کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند ای مرغ سحر عشق را ز پروانه بیاموز کان سوخته جان را شد و اواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را که خبر شدخبری باز نیامد گفتمش بی تو چه می باید کرد: عکسی از رخساره ی ماهش را داد گفتمش :همدم شب هایم کوٍ؟ تاری از زلف سیاهش را داد وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد یادگاری به همه داد و به من ...اتظار سر راهش را داد
نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |